EM objects
یادمه ۶ سال پیش برای اولین بار توی پیچ سوم کوه دیدمش. گم شده بود ازش پرسیدم :چجوری اومدی این جا ؟گفت : با ساندرا . گفتم :ساندرا چیه ؟ گفت : کشتیه دیگه گفتم : گرمت نیست ؟ گفت :زیر این درخته خوبه. خنکه من یه کلبه گرفته بودم نوک کوه وسط جنگل کنارش موندم تا شب بشه ، هوا که خنک تر شد با خودم بردمش بالا ، تا صبح من کنار آتیش بودم و اون تو تشت قرمز پر از یخ . بهش گفتم کاغذ داری ؟ نگام کرد و از توی کوله پشتیش یه تیکه روزنامه در آورد و دادش بهم گفت : چیکار میکنی ؟ گفتم : دارم میسازمت گفت چطوری ؟ گفتم با کاغذ یهو اشک توی چشماش جمع شد …
صفحه 1 از