صحرا
اسب شاخدار طلایی؛ خانه مادری من با این موجود پارچهای به یاد میآید؛ عروسکی ساخته شده از باقیماندههای لباسی زَر دوز که کسی نمیداند کی آن را دوخته و کی آن را پوشیده؛ اسب شاخدار طلایی، همانی که مادرم از باقیماندههای پارچهها ساخت، اما سالها روی طاقچه خانه بود؛ بی حرفی، بی حرکتی، خود را تبدیل به نماد خانه کرده بود و چنان روح بزرگی داشت که وقتی دیگر خانه نبود، اسب بود و همراه من خانه به خانه شد. اسب را روی دیوار میبینم. به این فکر میکنم آن شیء، مجسمه، آینه، عروسک، صندلی، میز، گلدان، آن شیء که روح خانهای میشود، که زندهتر از همه زندگانی است که به یک خانه میآیند و از آنجا میروند، چه ویژگیهایی دارد؟ وقتی طرح اولیه ساخت یک مجسمه به ذهنم میرسد، وقتی ساخت آینهای شروع میشود، صندلی یا میزی که پایههایش شکل میگیرند، همواره این فکر در سرم میچرخد که چگونه باید باشد این موجود نازِنده که تبدیل شود به زندهترین عضو یک خانه؟ که روح ببخشد به جایی و نمادی شود که دیگران خانهای را با آن به یاد بیاورند؟ آینههایی که شاخ دارند، صندلیهایی که دست دارند، میزها و عسلی هایی که چشم دارند و... ؛ اینها بناست روح یک خانه شوند؛ چیزی که خانه با آنها به یاد بیاید.
صفحه 1 از